کویر قشنگه!
و حق با او بود …
این جمله کتاب شازده کوچولو شروع داستان کویر برای من بود. دبیرستان بودم و نمیدونستم میشه پا به کویر گذاشت
اولین باری که کویر رفتم رو فراموش نمیکنم؛ آرامشی که بهم داد مثال زدنی بود
ولی این سفر، تعریف کویر رو تو ذهنم تغییر داد، پیمایش در زیر نور مهتابی که گاهی زیر ابر پنهان میشد و گاهی نورش کل مسیر رو روشن میکرد.
بقعه شیخ رجب که پیاده شدیم اولین برق رو تو آسمونِ شب در دور دستها دیدیم، خبری از صدای رعد نبود…
به راه افتادیم، عبور از جنگل های طاق و عکاسیهای همسفرها
با دیدن هر نوری تو آسمون صدای «واااای، چقدر قشنگ بود»از یک طرفی شنیده میشد.
دیگه مطمئن بودیم که دیدن طلوع خورشید روی تپههای ماسهای تل شیطان تبدیل به آرزو شده و برای دیدن اون صحنه باید به سفرهای بعدی دل بست.
نیمههای راه، وقتی پاهامون روی زمین سفت و لمیزرع دق سرخ بود، قطرههای بارون رو روی صورتمون حس کردیم
تصور کن! کویر، تاریکی، مهتاب گاهگاه، آسمون پر از ابر، نم بارون و بوی خاک …
حالا نوبت پیادهروی روی نقاط باتلاق مانندی بود که زیر لایه نمک و شن مخفی بود و تماشای برق سفیدشون یا با نور هدلامپهامون میسر میشد یا با نور چراغ ماشین پشتیبان
ازش گذشتیم، دیگه پا گذاشتیم روی شنها؛تجربه شلاق شن روی صورتمون، توسط بادی که با سرعت ۵۰کیلومتر در ساعت میوزید، باعث شد که کل صورت رو بپوشونیم
حس و حال اینجای سفر دیگه آرامش نبود، شوخی بود و خندههای از ته دل از دیدن همسفرها در سکانسی که فقط میشد در فیلمهای با ژانر وحشت تماشا کرد.
رسیدیم به ابتدای تپه، آشیانه عقاب …
دیگه کفش بهپاداشتن معنی نداشت، با پای برهنه خودمون رو رسوندیم به بالا
طلوعی در کار نبود، ولی آرامش، ولو شدن روی شنهای نرم و خستگیدرکردن؛ جایگزین از دستدادن اون صحنه زیبا شد.
کمکم آسمون روشن شد، حالا میتونستیم مسیری رو که تو دل شب اومده بودیم به وضوح ببینیم.
و من دوباره یاد همون جمله افتادم
کویر قشنگه!
و براستی که
حق با شازده کوچولو بود.
سپیده رحمانی
سفرنامه ترکینگ شبانه تلشیطان خرداد ۱۴۰۲