یه مقاله BBC منتشر کرد که هواداران تیلور سوییفت بعد از کنسرت دچار فراموشی شدند که به نظر پزشکان این پدیده به علت هیجان بیش از اندازه در اون لحظهست و چون در لحظه غرق شدند و زمان به سرعت براشون گذشته آنها جزئیات رو فراموش کردند؛ البته اگر دوباره به آن آهنگها گوش بدن اون لحظهها رو دوباره به یاد میارن. این اتفاق برای من هم افتاده و لحظات باورنکردنی سفر نئور به سوباتان رو به جان به یاد نمیارم. و همزمان با تماشای عکسای بچه ها در تلگرام اون لحظههای باورنکردنی در ذهنم دوباره نقش میگیره.
معارفه با بچههای گروه تو اتوبوس انجام شد. یهبار دیگه تجربه سفر با امین (لیدر گروه ناروَن) باحال به نظر میرسید ولی با این تفاوت که سپیده( اون یکی لیدرمون) پاش پیچ خورده بود و امین باید تنها گروه رو مدیریت میکرد. 12 تا غریبه زدیم به چاک جاده؛
اولای هر سفر انگار کسی با کسی حال نمیکنه، همه دارن میرن که یه چیزی رو تجربه کنن و بیان ولی بعد انگار یخشون آب میشه و ارتباط میگیرن. وقتی که با نیسانسواری رسیدیم کنار دریاچه نئور و با بچهها نشستیم به صبحونه خوردن و عکس دسته جمعی، حس خوبی اومد سراغم که گارد این آدما خیلیم بالا نیست و کمکم شروع کردیم به ارتباط گرفتن.
نئورِ زیبا… نئورِ زیبا ! وقتی ازش دور میشدیم میگفتم چه حیف که کم موندیم؛ فیلم کوتاهی گرفتم و نمیدونستم قراره چه تجربهای رو بعدش زندگی کنم. رسیدیم به ابتدای مسیر پیمایش. اگر بخوام سه کلمه برای توصیفش بگم : سبز، ابر، گل؛ که هر کدوم یه نماده برام. فقط میتونم بگم که خدا میدونست که اگه آفتاب محض بخوره تو مخم انقد لذت نمیبرم پس ابری بود. لیدر محلی مارو راهی دشت هایی کرد که حتی اگه تو هر قدم میایستادی و اطراف رو نگاه میکردی باز از دست میدادی مناظرو. آبشارهای کوچک، لاله های باز شده، بابونه و رود روان که انگار توی دشت دنبالت افتاده بود و به دنبالش حس سرخوشی. به شوخی به بچه ها گفتم که نماز بارون خوندم.
تپه ها رو پشت سر گذاشتیم و رفتیم و یهو بارون گرفت و رعد و برق! به خودم گفتم نماز بارون نخوندی ولی نماز وحشت رو بخون. ولی باروناش انگار همچین یکم سنگین بود. پس پانچوهامون رو پوشیدیم و به راهمون ادامه دادیم که لیدر یهو گفت که اگر بوی سیر به دماغتون خورد و مو به تنتون سیخ شد، کوله تون رو پرت کنید و از جمع فاصله بگیرید چون ممکنه تو شعاع رعد و برق قرار گرفته باشید.
من تو دلم داشتم بلند بلند میخندیدم. چون این هیجان برای من لذت بخشترینه ولی تنها چیزی که نگرانم میکرد خودم که نه، همسفرم بود. رفتیم سمت مه. مناظر جوری بود که میگفتی عه اینجا لوکیشن گیم آف ترونزه؛ تو مه راه میرفتیم و شقایق ها رو رد میکردیم. نمیدونم چرا بعضی دردا موقعی پیداشون میشه که داری ذوق دنیا رو میبری.
پام دوباره ازون بوتم درد اومده بود و میخواستم جیغ بزنم خدااا چرا الان ؟!! که خدا در کسری از ثانیه جواب دندون شکنشو با تگرگ داد. شاید این آخرین تصور یه نفر بین گل های قشنگ و چمنزارای بینظیر باشه که تگرگ بیاد اندازه فندق؛ باور کنین تو حالت خلسه بودم و انگار رو دراگ بودم و درد پام فراموشم شده بود که یهو شدت تگرگ به اندازهای شد که از دشتهای بالا دستی دونههای تگرگ به پایین سرازیر شد. و میخورد تو سرم و آیی میسوخت.
هیچ کس صحبت نمیکرد و فقط ادامه و ادامه. میخوردن به پام آییی میسوخت ولی صحنه ای از طبیعت دیدم که منت خدای عزوجل! تگرگ میان دشت های گل، سنگ های تراش خورده و مه های دوردست و آسمان بخشنده. ای کاش، ای کاش میتونستم یه کم ازون حس هیجان و سرخوشی و درد رو اینجا ضمیمه کنم.
رودخونه خروشان رو از دور میدیدم و لنگ میزدم که لیدر ازمون خواست که سریع حرکت کنیم تا رودخونه رو قبل بالا اومدن آب رد کنیم. من میدویدم و تپش قلب و هیجان. استرس و حالات درونی بچه ها مشهود بود ولی خودشون نمیدونستن که چی رو تجربه میکنن. از سراشیبی که به اندازه تمام دنیا گلولای داشت رسیدیم و همه لیز میخوردیم ولی دست همو میگرفتیم و همو به بالا هول میدادیم و حال همدیگرو میپرسیدیم و خودمون میدونیستیم داریم از خستگی از پا در میام.
گلی و خیس رسیدیم به کافه ای که از دور لیدر سقف آبیشو نشونمون داده بود و با چای کوهی پذیرایی شدیم. بعد از 4 تا چایی و ساندویجی که صبحِ قبلش درست کرده بودم رفتم زیر آفتابی که تازه درومده بود تو چمنا لم دادم و به آسمون تو دلم غبطه میخوردم که با تمام بلایایی که سرمون آورد ولی با آفتابش دلمون رو گرم کرد و هنوز دوستش داشتیم. کفشامو درآوردم و با دمپایی نیکتام راه افتادیم به سمت آبشار. پرستوها بالای آبشار لونه های گلی درست کرده بودن. باورت میشه بیشتر از 100 تا بودن؟! آبشار پر آب و صدای پرنده ها و ویوی دره های سبز که با خودت میگی نمکآبرود پیشش هیچی نیست. پریدیم تو پاترول و موزیک آذری رو بغل کردیم.
هی هی و دست زدیم و کل کشیدیم فک کنم همه گاوای کنار جاده بهمون خندیدن. چقد کلمه زیبا کمه براش. رسیدیم به خانه محلی. یه تاب اونجا بود. تا کلید خونه رو بیارن سر اینکه کیا اول میتونن برن دستشویی و حمام دو گروه شدیم و شروع کردیم به پانتومیم. کلمه ای که انتخاب کردم براشون حشر و نشر بود، نتونستن بگن و باختن ولی من و همسفرم بدون اصرار برای حمام راحتشون گذاشتیم و با لیدر رفتیم به کافه بالا و از خانمی که آشپزی میکرد یه املت سفارش دادیم. کافه بوی عطاری میداد و پسر صاحب کافه که بهش میومد ۶ سالش باشه مدام آهنگ پلی می کرد. خیلی سیر نکردیم خودمونو!
وقتی برگشتیم بچه ها خیلیاشون حمام کرده بودن و دور آتیش حلقه زده بودن و حرف میزدن. شام که آبگوشت بود رو چنان با ولع خوردیم که ساعت ۱۰:۳۰ همه رفتیم تو کیسه خوابامون و بیهوش تا صبح.
روز دوم قرار نبود پیمایشی داشته باشیم و تنها چند جا با پاترول و نیسان قراربود بریم ببینیم. به نظر من تا اینجا نیسان آبی ۱۰ هیچ از پاترول و پیکاپ جلوتره. دشتای گل و آفتاب بینظیر و پیادهرویهای کوتاه شخصی و خوراکیای خوشمزه. نمیدونم همه اینطورن یا من همینم که تا به جاهای بکر و ساکت میرسم باید شکستگیهای روحیمو ترمیم کنم. محلیها جاهای زیادی رو بهمون نشون دادن که کنده شده بودن و میگفتن زیرخاکی بوده اینجا و این منطقه قدمت زیادی داره ولی چیزی که نصیب ما نشد.
ماشینها از روی چمن رد نمیشدن و واقعا دلسوز طبیعت بودن. به نهار که رسیدیم وسایل و جمع کردیم از خونه و انداختیم پشت ماشین تا به آبشار برسیم. آبشاری که تا به حال پرآبترین نوعیه که به چشم دیدم. نمیدونم فقط به من حس قدرت داد یا به بقیه هم همینطور. به اتوبوس که رسیدیم برای دو سه ساعت بیهوش شدم و وقتی بیدار شدم شک کردم که کدوم از اون صحنهها واقعی و کدوم خواب بوده.
با بچهها شروع کردیم به بازی و تو پانتومیم برنده شدیم. حس پیروزی اون بازی تکمیلکننده تمام هیجانات سفر بود. هیجاناتی که مثل کنسرتهای تیلور سوییفت سبب فراموشی شد. حالا که این سفرنامه رو نوشتم خیلی هاش تداعی شد ولی نیاز دارم راجع به تک تک لحظه هاش با کسی صحبت کنم.
سهیلا نعمتالهی
سفرنامه ترکینگ نئور به سوباتان
خرداد ۱۴۰۲
2 پاسخ
چه حیف شد که نتونستم این سفر رو همراهتون باشم!😔
ولی با خوندن تک تک جملاتت ، سفر رو زندگی کردم و غبطه خوردم 🥹🥹
چه لحظات نابی رو تجربه کردید
خوشحالم که لذت بردید. امیدوارم در سفر بعدی همراه نارون باشید