میخوام از اولین ترکینگ زندگیم، خلخال به اسالم بنویسم.
راستش من ترکینگ سوها به لاتون مدنظرم بود اما نمیدونم چی شد که راهی خلخال شدیم. توی اتوبوسی که فعلا همدیگرو نمیشناختیم و یهخورده اولش جو برای من سنگین بود، ولی بعداز صبحانه ابتدای مسیر یه معارفه داشتیم که باهمدیگه آشنا بشیم و بعد از اون در مورد مسیر گفتن که یه مسیر سربالایی هست و بعدش دیگه سرازیری. راستشو بگم اون سربالایی همش با دوستم میگفتیم ای کاش قبلش یه کوه میرفتیم و آماده میومدیم. ولی خب دکمه برگشتی نداشتیم و ناچار به ادامه…
کمی بعد مسیر زیباییهاشو بهمون نشون داد؛ راستش نمیدونم چطور و از کدوم بخش بگم؛از راه رفتن در عمق برگای پاییزی وسط بهار یا از سرپایینیای که ادامه داشت و همه دلتنگ یک سراشیبی؛
از ییلاقات مرتفع و صدای گوسفندا
یا از لحظهی جذاب دیدن چشمه در اوج خستگی
یا از گذر کردن مسیر آبشار
و از هندونه ای که بعد از آبشار تموم نشدنی بود
از نیسانسواری با آهنگی که بعد از هر چالهای قطع میشد.
خلاصه مسیر روز اول برام سخت بود و یه جاهایی خیلی خسته بودم ولی میگفتم اگر عکس نگیرم نمیتونم و همین مناظر زیبا انگیزه من بود. وقتی رسیدیم اقامتگاه همون دم دمای غروب بود. همه به نوعی در حال استراحت بعد از اینکه املت رو خوردیم نمیتونستم تو اون محیط آروم بگیرم و رفتم گوشه ای از طبیعت زیبا با ویوی مه، صدای شجریان گوش دادم. البته ناگفته نمونه که نوشیدن چای هم آرامش این لحظه رو برام دوچندان کرده بود
حالا وقت بازی گروهی رسیده بود. همگی دور آتیش جمع شدیم و نگم از این لذت که شب باشه، آتیش باشه، صدای رودخونه باشه و …
و اما روز دوم شروع شد و پیمایش بهشتی هم شروع شد.
بنظرم که جنگل میری باید کفشات گلی شه، باید مه باشه چشات غرق مه شه، باید بارون نمنم بزنه روی موهات. ما دقیقا این جنگل رو تجربه کردیم و من سعی میکردم برای اینکه فرصت بیشتری داشته باشم جلوتر از همه برم بلکه بتونم عکس بگیرم.
بعد از این سفر یه جون به جونهای قبلی من اضافه شد.
محیا مشتاق
سفرنامه ترکینگ خلخال به اسالم
خرداد ۱۴۰۲