با ورزش مخالفم!
داستان از دعوت یکی از دوستان شروع شد!
ساعت ۱۰ شب قرار بود که میدون آرژانتین باشیم و قبلش به مناسبت تولد یکی از دوستان رفتیم یه کافه در سعادت آباد. برای کسی که غذا براش حکم ناموس رو داره و ترس از گرسنگی همراهشه، یه پیتزای کراکف بزرگ خوردم تا در اولین ترکینگ زندگی بسوزونمش.
از اتوبوس پیاده شدیم که در دامنه کوه حلقه بزنیم و قبل شروع خودمونو معرفی کنیم. همه بعد از معرفی از بهترین سفرشون گفتن و من دلم درد میکرد و همه داشتن ذوق میکردن و من آفتاب روی سرم داشت دیونهم میکرد و وقتی به من رسید، شروع کردیم به بالا رفتن و تو هر قدم با خودم میگفتم که دیوانهها پول میدن که یه جارو برن بالا.
خلاصه که رسیدیم به جایی که کم از سوییس نداشت و نشستیم به خوراکی خوردن؛منظره عالی و آدما شاد از انتخابشون و من مثل همیشه آنالیز میکردم که اینا از چی انقد شادن خدایی.
سرپایینیترین سرپایینی
با آدمای غریبه که میتونن تو زندگی واقعی اصلا حوصله همو نداشته باشن راه افتادیم به سرپایینیترین سرپایینی. موزیک توی گوش منو دوستم که داریوش میخوند: تو اون شام مهتاب کنارم نشستی و عجب شاخه گلوار به پایم شکستی که حس کردم پام داره میشکنه واقعا! ولی روحیه تیمی و آدمای ساکت و پیش رونده اجازه نمیداد بگم من کم آوردم ایهالناس!
هوا عالی و گل دربر و می در کف و اینکه همه هنوز پشت لیدر در حرکت بودن و من به درد دلم که پیچ میزد و پام که داشت قطع میشد فکر نکردم و فقط به این فکر کردم که آدما بیکار شدن خدایی!
وارد جنگل شدیم و سایه خنکش میتونست عاشقت کنه. نفهمیدم کجا ولی از گروه عقب افتاده بودم. حسن لیدر محلی و همسفرم تلاش میکردن که مشکل کفشمو پیدا کنن. پول داده بودم براش ولی حتی با دردش پانکراسمو هم داشت سرویس میکرد. کفشو درآوردم و پابرهنه افتادم تو مسیر. همسفرم شوخی میکرد که تو اولین نفری هستی که این مسیرو پابرهنه رفتی و من سنگا و شاخه ها میرفت تو پام.
چرا صندلمو نیوردم؟ چون تجربه اولم بود. چرا بقیه نگفتن؟ چون کسی باورش نمیشه که سالومون میتونه شکنجه گرت باشه. یه لیدر دیگه از جلو نگرانمون شد و برگشت سمتمون و باورش نمیشد که من پامو دارم میذارم تو فضولات اسب و گاو و دارم میام. گفت بیا پاتو بانداژ کنم ولی من هیچ جوره نمیتونستم چیزی به مچ پام نزدیک کنم و زیرزیرکی به بخت سیاهم اشک میریختم ولی میگفتم برای جنگله که فین فین میکنم. فک میکنی چی شد؟ لیدر زیرانداز ابریشو داد و همسفرم بست به پام و مال خودمو بست به پای راستم.حالا شده بودم مثل این خانم ژاپنیها با صندلشون.
جدای اینکه اینا بهم میخندیدن و من که تو مراحل زندگی بسیار پرو عمل میکنم ولی از اون آدمای غریبه خجالت میکشیدم ولی خداروشکر اونا خیلی جلوتر بودن. رسیدیم به جایی که پر از دام بود و همه داشتن نهار میخوردن. من نمیتونستم دیگه ادامه بدم. بچهها رفتن که برام موتوری بگیرن برم اقامتگاه. من نشستم ترک یه آدم غریبه و جایی که آنتن نداشت و توی لحظه گفتم کاش اون غریبهها بودن و من اینجوری تنها با این پیرمرده نمیوفتادم تو جاده ای که صدای رودخونه ترسناک ترش میکرد. ترسهای زنانه برای کسی جز خودشون باورپذیر نیست. ولی از زیبایی های اون مسیر و بکر بودنش نمیتونی چشم پوشی کنی.
صدای موتوری که همش بالا پایین می شد با پرنده های جنگل عجیب بود. رسیدیم اقامتگاه و من تو اتاق بیهوش شدم. با صدای در بیدار شدم و بچه ها رسیده بودن و داشتن صندلاشون رو پیدا میکردن که برن آبشار. من میخواستم هرجور شده ازش در برم. راستش حس رهاشدگی داشتم ولی یه خانمی با زیبایی و محبتش منو راضی کرد که از دست ندم اونجارو.
پشت نیسان نشستیم و دوباره بالا پایین شدن، ولی با دفعه قبل خیلی فرق داشت. این دفعه اون غریبهها باهام بودن. وقتی پریدیم پایین از نیسان که بریم، حسن پاش پیچ خورد و نتونست ادامه بده و من به شوخی گفتم بخاطر اینه که به من خندیدی. ما از یه مسیر رودخونه رفتیم به سمت آبشار و عالی بود! خنکی آب تمام انرژی های منفی رو با خودش برد. کاش تو اون صحنه که همه از زیر آبشار رفتن و عکس گرفتن هیجان داشتن میموندم و تکتکشون رو با دلم نگاه می کردم. و به سمت برگشت تنهایی عجیبی حس میکردم ولی قدرت داشت. حس قوی بودن زیادی داشتم.
دوباره با نیسان برگشتیم سمت اقامتگاه و باد خنک خورد تو صورتمون. اون لحظات همه رها بودیم وشاخه های درخت میخورد بهمون و میخندیدیم.
آدمای اقامتگاه خیلی خندان نبودن ولی معلومه مهربونن. خانم خونه بیتوقف کار میکرد و یه گربه خونگی داشت. حیوانات خیلی تمیز و بی نقص بودن جوری که میتونستی بغلشون کنی بخوابی. راهبهراه مه میزد تا دم خونه و من میرفتم تا دم ساختمونای اطراف تا ببینم چقد ترسناکن. روبروی کافه اقامتگاه یه مدرسه بود که هرچی چشم انداختم میز صندلی ندیدم ولی تجسم کردم که سر کلاس درس نشستم و مه میزنه تو کلاس. حتما دکتر میشدم. محله پر از طویله بود و پاوا دایما دعوا میکردن.
نشستیم به چایی خوردن. هنوز یخمون آب نشده بود که بچه ها آتیش درست کردن و همه جمع شدیم دورش به بازی کردن. خیلی طول نکشید که همه مریضیام یادم رفته بود و داشتم شوخی خرکی میکردم با یکی از بچه ها. شام که خوردیم دیگه فقط خواب راضیم میکرد که خزیدیم تو کیسه خوابمون.
روز دوم
چشممو با دلدرد باز کردم.یکی از بچه ها فک کنم با خودش زیپ آورده بود از تهران چون از 5 تا 6 داشت زیپ میبست. بلند شدیم خلاصه و خداروشکر که خوش اخلاق بودیم. بعد صبحونه راه افتادیم و همه با تعجب به من گفتن که با دمپایی میخوای بیای و من گفتم بله.دقیقا رقابت دمپایی نیکتا با سالومون بود و برای همه باورش سخته بود که نیکتا برنده شد.
راستش میخواستم به هرقیمتی برم. راه افتادیم تو جنگل و با صحنه هایی از طبیعت مواجه شدم که ترجیح میدادم که پای هر درختی نیم ساعت وایسم ولی خب باید همراه میشدم با گروه.دیشبش بارون زده بود و زمین گل شده بود و چندباری خوردم زمین و قایمکی گریه کردم ولی چشمه ای که از زیر درخت میجوشید همرو از یادم میبرد. جلوتر گل محمدی و نسترنو جوری بو میکردم که انگار میخوام تو بینیم نگهش دارم. تقریبا۱۳ کیلومتری رفتیم و مینی بوس اومد که تا رستوران برسونمون و اونجا بود که فهمیدم بعد درد زایمان پا درد میتونه پدرتو دربیاره. اون غریبهها همچنان غریبه ان ولی ممنونم که بدون اینکه بخوان بهم امنیت داد.
تو مسیر به همه گفتم که به نظرم طبیعتگردی تفریح بی موردیه ولی میدونستم که بازم برمیگردم. تو مسیر برگشت با همسفرم خیلی راجع به تفاوت طبیعتگردا و بقیه صحبت کردیم ولی نتیجه من از حرفاش دور بود. طبیعت گردا هم میترسن، زمین میخورن و شکست میخورن ولی همه اینارو با قدرت انجام میدن.طبیعت قویترت میکنه.
من سهیلا ۳۰ سالمه و از ورزش فراریام ولی نیرو و انرژی طبیعت رو با تمام وجود نیاز دارم، پس باز هم ادامه میدم.
نگارنده سهیلا نعمتاللهی